یادداشتی از محمدحسین فرزاد
رستم، دردناکترین چالشِ عمرِ خود را در مواجهه با اسفندیار تجربه کرد. او واردِ جنگی شد که پیشاپیش در آن مغلوب بود. دو راه پیشِ رو داشت: یا تن به اسارت میداد و بدنامِ تاریخ و شرمسارِ خویش میماند یا اسفندیار را میکشت و به نفرینِ آیینِ نو دچار میشد. خوب میدانست: «که جز بد نیاید از این کارزار». رستم خواست که از جنگ کناره کند؛ اما جنگ از او کناره نکرد. تقدیر، موذیانه او را مخیّر کرد تا بکشد و به تاوانِ آن کشته شود.
تقدیر «کرئون» هم بیشباهتی به سرنوشتِ رستم نیست: او هم میانِ احترام به قانونِ خدایان و پاسِ دلِ سوگوارِ آدمیان مردد شد. همان خدایان، دو راهیِ دوزخ را پیش پای او نهادند تا یکی از دو بد را برگزیند. به او اختیار دادند تا بکشد و سرنوشت خود را که مرگِ همسر و فرزندش بود، رقم بزند.
یکی از بداقبالانِ دیگری که حالا یادم آمد، «ژاور» ویکتورهوگوست. او هم در دو راهیِ قانونِ سرسختِ فرانسه و قانونشکنیهای لطیفِ ژانوالژان، حیران مانده بود. بیچاره از این انتخابِ وحشتناک و پذیرشِ مسئولیتِ آن سرباز زد و خود را در رودخانهٔ هلاک انداخت.
موقعیتهای این چنینی، تراژیکترین وضعیتهای نمایشی هستند. مواجهه با این وضعیتها، ما را دچارِ بهتِ بیاندازه میکند. چرا؟ چرا تا این حد دردناک و غمبارند؟ چون به ما یادآوری میکنند که در زندگیِ کوتاهِ خود، «محکوم به آزادی» هستیم. محکوم به اختیار.
گفتهاند که اختیار، همان امانتِ شومی است که آسمان و زمین از پذیرش آن سرباز زدند و انسانِ ظلوم و جهول آن را پذیرفت. شاید هم همان هدیهٔ آتشینی است که پرومته از خدایان دزدید و به انسان سپرد تا به پاداش آن، شکنجهٔ جاویدان میراث بَرَد.
امان از آن زمانِ شومی که ما فناپذیران، گذارمان به این دوراههٔ اختیارات بیفتد. یا به تعبیرِ دقیقتر، از این وضعیتِ اسفبارِ خود در زندگی آگاه شویم.
الغیاث ای تو غیاث المستغیث
زین دو شاخهْٔ اختیاراتِ خبیث
(مثنوی)
خدایا، خداوندا، از این اختیارِ لعنتی به تو پناه میبریم.
اسماعیل از آن نمایشهاییست که به خوبی، این وحشتناکترین شرایط را تصویر میکند: محکومیت به آزادی و اختیار. عنوانش امتحانِ اختیارِ ابراهیم و اسماعیل را تداعی میکند: پدر در رویا شنیده بود که فرزندت را قربانی کن. نمیدانست از شیطان شنیده یا از خدا. و گیرم که از خدا، مگر این فرزند خود تجلی خدا نبود و به اندازهی خدا عزیز نبود؟
قهرمانِ این نمایش، اسماعیل، وارد جنگی از این دست میشود. او باید انتخاب کند. مجبور است که مختار باشد تا تصمیمهایی بگیرد و کارهایی انجام دهد که زندگی خودش و دیگران را تباه میکند. البته باید مسئولیت انجام همهی آنها را بپذیرد و تاوانشان را هم بپردازد.
آن چه حقیقت ترسناکیست که اسماعیل دریافته و آرام و خواب را از او ربوده؟ او دانسته که ناچار، مسئولیتِ رنج و مرگِ تمام اسرا و کشتگان با اوست. آیا میتواند از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند؟ میتواند تقصیر را به گردنِ دیگری بیندازد؟ میتواند بگوید شرایط جنگ بود که مرا به این انتخابها وادار کرد؟ هرگز. چرا؟ چون جنگ خیلی پیشتر از زمانی که آن بیرون اتفاق بیفتد در درون او آغاز شده بود و خیلی پس از آنکه آن بیرون تمام شود، در او ادامه خواهد یافت. جنگِ بیرونی، فقط بازتابی از جنگِ درون او بود.
دیدن اسماعیل به ما یادآوری میکند که تئاتر دیدن کار خطرناکیست: ذهن ما را روشن میکند و چنانکه فوکو گفته: «روشنفکر کسیست که گناه همه بر گردن اوست» این حقیقتیست که همهی مردمِ جهان محکوم به پذیرش آن هستند: ما، و فقط ما، مسئول این ویرانی و کشتار هستیم.
سؤال بعدی این است: آیا برای اسماعیل و ما تماشاگرانِ اسماعیل راه نجاتی وجود دارد؟ پرستار، مدام به اسماعیل هشدار میدهد که سکوت کن. سکوت کن تا رستگار شوی. زمانی که اسماعیل مسئولیت خود را بپذیرد، از توجیهِ بیفایده ناامید گردد و تسلیم شود، زمانی که سکوت کند و از جنگ با خودش دست بکشد، به عبارت بهتر، زمانی که «قربانی» شود، به جنگِ بیپایان درونِ خود پایان داده است. آن زمان، شاید صلحِ درونی او، در جهانِ بیرون هم بازتاب یابد.
کرکگارد، فیلسوفِ اختیار و ایمان و آزادی، و از مهمترین مفسرانِ ماجرای اسماعیل، زمانی گفته:
«تماماً حاضر بودن در برابر خویشتن، والاترین چیز و برترین وظیفه در زندگیِ شخصیست»