پیام ما «ترس از شوهر» را بررسی میکند/ درآغوش هراس
این روزها بازار خبرهای حوزهی حوادث، بسیار داغ است و روان و احساسات جامعه را درگیر خود کرده است. در کنار همه ی آسیب های بارزی که در آن دیده می شود، مواردی هم وجود دارد که نیاز به توجه ی ویژه دارد و باید دقیق تر شد. بسیاری از این جرایم و حوادث متاسفانه در کانون خانواده اتفاق می افتد.
کانون خانواده ای که همیشه مکانی امن برای زندگی بوده است. هر کسی، هر کجا که غمگین می شود، آسیب می بیند، به درون خانه می خزد تا خانواده برای همه زخم هایش مرهم باشد. به همین دلیل است که حوادث در کانون خانواده دردناک تر می شوند. وجود تناقض در جنایات خانوادگی است که ذهن فرد فرد جامعه را درگیر خود می کند. چه می شود خانواده ای که خود مصداق امنیت است، بزرگترین نا امنی ها را در بطن خود می پرورد؟ نا امنی هایی که حتی فکر کردن به آن، حال انسان را دگرگون می کند. در این نوشته می خواهیم از چند بعد حوادث تلخ خانوادگی را بررسی کنیم. در حوادث خانوادگی گاهی پدر خانواده، گاهی مادر ، خواهر و برادر در حق دیگری جنایت و ظلمی را روا میدارد که نتیجه ی آن، پشت هر انسانی را می لرزاند. خبر آزار و اذیت «اعظم» آن هم به مدت چندین سال و شکنجه ی نمود یافته بیست ویک روزه ی او، ما را بر این داشت که سر فصلی بگشاییم که از دیرباز در جامعه ی ما وجود داشته است؛ ولی گاهی فراموش می شود و حادثه ی تلخی چون ماجرای اعظم دوباره یادمان میاندازد: «ترس از همسر».
ترس از همسر
داستان اعظم و هزاران اعظم دیگر همه و همه بیان تلخی است از ترس از همسر ،همسری که قرار بود تکیه گاه شود. همسری که قرار بود مانع همه ی ترس های دنیا گردد، تا لبخندی بنشاند به لب های شریک زندگی اش .چه بلایی بر سر این احساس آمده است که این چنین با انتظاری که از او می رفت غریبگی می کند و نه تنها جلوی آسیب را نمی گیرد بلکه به او آسیب می زند؟ در ماجرای تلخ اعظم، قطعا مواد مخدر بی تاثیر نبوده است؛ اما مگر کم هستند معتادینی که زن و بچه دارند؟ آیا همه این زن ها و کودکان را سوزاندن در صندوق داغ تهدید می کند؟ آیا همه آن کودکان با چاقو زخمی می شوند ؟ همه ی زن ها بسته می شوند یا روی سیمان کشیده می شوند؟ آیا واقعا مواد مخدر این را به روز خانواده می آورد؟ در این که اعتیاد در این حادثه و هزاران حادثه ی مشابه نقش داشته و دارد و عقل را زایل می کند هیچ شکی نیست؛ اما آیا این مواد، از هر نوعی که باشد با انسانیت چنان می کند که با چاقو بدن همسر و فرزندان را زخمی کند و از جیغ های آن ها به خاطر درد هایشان لذت ببرد؟ این رفتار سادیسمی ریشه های عجیبی دارد که قطعا نمی تواند فقط و فقط مواد مخدر باشد. درست است که اعتیاد چهره ی کریهی دارد؛ اما آیا می تواند این رفتار ضد انسانی را توجیه کند؟ اگر اعتیاد دلیل اصلی این ماجرا باشد آیا همین یک حادثه عزم ملی را برای برچیدن مواد مخدر جزم نمیکند؟ ماده ی مخدر شیشه که مرد خانواده می گوید با مصرف آن نفهمیده که چه کرده است هر روز به گونهای قربانی می گیرد. آیا همین یک دلیل کافی نیست که همه در این زمینه فعال شوند، تا دیگر دختر بچه ای از پدر نهراسد ، زنی از همسرش نگریزد؟ این ترس از همسر از کجا بر سر زنان آمده است. در ماجرای اعظم او ۲۱ روز زندانی شده بود؛ اما قبل از آن چه؟ مگر فقط در گذر همین چند روز همسرش رفتاری غیر انسانی با او داشته است؟ جواب مثبت به این سوال بسیار بعید و دور از ذهن است.
یک قدم مانده تا مرگ
اعظم سال ها، روحی و جسمی شکنجه شده؛ اما بیان نکرده بود. صورتش پر از زخم هایی ست که خیلی از آنها ماه ها عمر دارند و دقیقا در لحظه ای که فقط یک قدم با مرگ فاصله داشت درباره آن ها لب به سخن گشود.چه شده که این همه سال نگفته شکنجه شده، کتک خورده و سوزانده شده است؟ جامعه به چه سمتی میرود وقتی زنی آن قدر از شوهر خود بترسد که همه چیز را بپذیرد و حتی کتک خوردن تا زمانی که او را نکشد برایش قابل تحمل باشد؟ اعظم و اعظم های جامعه ی ما در طول سال ها از چه ترسیده اند که آن قدر خود را بی کس احساس کرده اند که بودن در کنار کسی که آزار می دهد، شکنجه می کند، کتک می زند را پذیرفته و ادامه می دهند؟
شاید پدر، برادر و یا یکی از اعضای خانواده اش، تکیه گاه اش باشد؛ ولی اگر کسی نبود باید شرایط را هر چه هست بپذیرد و دم نزند. در بعضی از شرایط پدر یا برادری وجود دارد؛ اما توان حمایت وجود ندارد و این که آیا او خود از انسانی که توان شکنجه ی انسان دیگری را پیدا کرده است، و غم بار تر این که آن دیگری همسر و فرزندش باشد، نمی هراسد؟
اگر شکایت کند آبرویش می رود
اگر که بترسد دیگر هیچ کس را ندارد و این زن باید در خفا اشک بریزد و زخم هایش را تنهایی مرهم کند. وقتی دردهای اعظم را شنیدیم بغضی تلخ،حنجره هایمان را فشار داد و خود را لابه لای لحظات ترسناکی که او و کودکانش تجربه کرده بودند گذاشتیم. مانند اعظم در جامعه ی ما کم نیست؛ زنانی که می ترسند و اجازه می دهند تا شوهرشان هر آن چه می خواهد بر سر او بیاورد. وقتی زنی این باور را دارد که اگر شکایت کند آبرویش می رود، باید در آن لحظه به حال خود افسوس بخوریم که جامعه ای را شکل داده ایم که در آن او از حرف های ما می ترسد. تاسف بخوریم که جامعه ای را شکل دادهایم که یک زن در آن از ترس این که بعد از جدایی نتواند زندگی کند، سال ها زخم داشتن بر تنش را، به زخم زبان های ما ترجیح بدهد.
در جامعه ای که با حمایت قانونی، این امکان وجود دارد که مادری از دیدن کودک خود محروم شود و همیشه حسرت دیدار او را داشته باشد. تنها این دلیل برای او کافی است که ترجیح دهد که آزار ببیند؛ اما کنار کودکانش نفس بکشد. در جامعه ای که زن می داند بعد از جدایی اگر کاری نداشته باشد، اگر حامی ای نباشد، سرگردان خواهد ماند و آینده ی روشنی برای او وجود ندارد. آیا در دامان این مادران درد کشیده که تمام روح و روانشان زخمی است، کودکانی سالم رشد می کند؟ کودکان آن ها در آغوش هراس بزرگ شده اند.
نظرات بسته شده است.