«مروری بر مرگِ یک مرده»

یادداشتی از محمدحسین فرزاد

«مروری بر مرگِ یک مرده» فرصتی است برای تأمل در معنای زخم. زخم چیست؟ هر شکافی که در پیوستگیِ پیشینی ایجاد شود. هر انفصالی که در سکوت و سکونِ بسیط پدید آید. با این تعریف، هستی تماماً زخم است: چشم، زخمی است در چهره که روح از پسِ آن به بی‌شمار زخمِ دیگر می‌نگرد. گوش، زخمی است که آگاهی از طریقِ آن، فریادِ رنجورانِ زخم را می‌شنود. دهان، زخمی است برای شکایت از زخم‌ها. بلکه زاده‌شدن، آشکارشدنِ زخم است. ژئو بوسکه شاعرِ فرانسوی گفته: «جراحتم پیش از من بود. به دنیا آمدم تا بدن‌دارش کنم».

«بدن‌مند شدنِ زخم». گمانم این عبارتِ کوتاه، نمایشِ موردِ بحثِ ما را به‌خوبی توضیح می‌دهد: شخصی را می‌بینیم که همچون همهٔ ما، برای زخم‌خوردن و زخم‌زدن پا به جهان نهاده: او آینهٔ ما – به تعبیرِِ خودش – شکافنده‌هاست. شخصی بی‌نام و بی‌هویت، در طولِ چهل دقیقه روایتِ نفس‌گیر، ما را با خود به سفری شگفت می‌برد: به لحظاتِ نخستین رویارویی با جهان. زمانی که عینیات و ذهنیات، برای نخستین‌بار نام‌گذاری می‌شوند. این مهم‌ترین وظیفهٔ هنرمند است: دوباره نامیدنِ اشیا و مفاهیم، وَ تازه کردن آن‌ها. به بیانِ هایدگری، پدیدارکردن دوبارهٔ جهان. این تئاتر همچنین فرصتی است برای بازاندیشیِ مفاهیم هستی‌شناسانه: هبوط، جاذبه، انسان، روح، آسیب و پیش از همه درد.

فرمِ کلی اثر، بر پایهٔ تکرارِ مهم‌ترین سؤالِ تاریخِ تفکر پیش می‌رود: «تو که هستی؟» قهرمانِ نمایش، با روایتِ زندگیِ خود پاسخ می‌دهد: من زخم هستم. اما تا انتهای نمایش، این سؤال، معطوف به دیگری می‌شود. آن دیگری کیست و چه پاسخی برای این پرسش دارد؟ دیگری، سرانجام در هیبت مرگ به پیشباز راوی می‌آید. با شتاب گلوله‌ای آتشین.

قهرمانِ قصه، با کوله‌بارِ زخم‌هایش، در آغوش مرگ آرام می‌گیرد. «بیدل» زیباترین تعبیر را دارد. فقط در یک مصراع:

«نیست مقصد جز فنا، محمل‌کشانِ زخم را»

کاروانِ زخم، مقصدی جز نیستی ندارد.

(درود بر نمایشی که مرا یادِ مصرعی از بیدل بیندازد. دیگر کار تمام شده)

اگرچه مرگ می‌تواند سرانجامی فاجعه‌بار، تصور شود، اما تنها شفای مقدّر هم هست. در پایان این یادداشت، به وجه شفابخشِ مرگ باز خواهم گشت.

صحنهٔ نمایش جمع‌وجور و تروتمیز است. با شکافی در میانه، تداعی‌گرِ شرمگاه. (اگر این واژهٔ مناسبی باشد که نیست) و دو تلفن در دو سو.

بهره‌گیری خلاقانه و نمادین، از همین المان‌های ساده، کافی است تا طراحی صحنه، نمرهٔ قابل‌قبولی بگیرد. تلفن را، من نشانهٔ ارتباط گرفتم. ارتباط یعنی پیوستگی. شکاف‌ها ملتمسانه، در پی پیوستگی هستند. یادمان باشد که زخم‌ها، «هیولاهایی» بدذات و کریه‌المنظر نیستند. آن‌ها هویتِ ما را می‌سازند. شکاف‌ها چشم‌به‌راه ارتباط‌اند تا دیالکتیکِ هستی نمایان شود: زخم و مرهم. جدایی و آشنایی. انفصال و وصال. قهرمان قصه، در پی آنی است که بتواند دوستش بدارد. اما محروم می‌ماند و در عوض، سوءاستفاده، کنترل و قضاوت نصیب می‌برد.

تئاتر اما، فی‌الذاته، هم تجلیِ زخم است و هم تجلیِ شفا. زیرا زخم‌های نهانی را، زیرِ نگاهِ درمانگر و شفابخش تماشاگر می‌آورد. تماشاگرِ آگاه، آنکه آموخته است تا نگاهی پاک و عاری از قضاوت داشته باشد، مهم‌ترین نقش را در سالنِ نمایش ایفا می‌کند. اوست که با نگاهِ خود، بر زخم مرهم می‌گذارد. اوست که ارتباطی حقیقی می‌آفریند. اوست که نگاه‌درمانی می‌کند.

هیچ پاسخی برای پرسشِ «تو که هستی؟» وجود ندارد. زیرا نگاه، سخن نمی‌گوید. هر پاسخ، هر معرّفی،  بلکه هر کلمه، منیّتی دیگر، شکافی و شکافنده‌ای دیگر به وجود می‌آورد. نگاه ساکت و پذیراست. مرگی است نه از جنسِ گور که از جنس نور. نگاه، آشکاریِ سکوت و سکون است. نگاه، بسیط و پاک و پیوسته است.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.