یادداشتی از احمدیوسف زاده، آزاده و نویسنده.
شده تا حالا دلت همینجوری یکدفعه برای وطنت تنگ بشود؟ شده که تنهایی از کرمان راه بیفتی به سمت وطن کوچکترت فاریاب، بعد وسط کوهستانهای جاده راین، بوی گیاهان صحرا بپیچد توی ماشینت و قاطی بیداد شجریان بشود و تو چشمت بیفتد به قله ی در ابر فرورفته “هزار” و یاد برادر بالابلندت که در جنگ شهید شده بیفتی و یک دفعه دلت بی نهایت برای ایران برای وطن، تنگ بشود و قطره های اشک گرم همینطوری از چشمهایت قل بخورد و روی صورتت بلغزد و بریزد پایین؟
شده تا حالا توی دفتر کار ت در دانشگاه، بنشینی پای صحبت پسر جوانی که آمده مدرک کارشناسی ارشدش را بگیرد و او خسته و نا امید حرف رفتن از ایران را پیش بکشد اما گریه اش بگیرد و بگوید من وطنم را دوست دارم، ولی نمی خواهم راننده اسنپ بشوم؟
شده بارها و بارها با گریه آن دختر جوان که در آستانه انتخابات ۸۸ جلو دوربین به چه معصومیت و صلابتی حرف می زند و گریه می کند، شانه هایت بلرزد؟
شده مثل همین الان که من دارم این کلمات را با کیبورد موبایلم تایپ می کنم، اشک، راه نگاه و بغض راه نفست را بگیرد و فقط برای وطنت و مردمت گریه کنی؟
جماعت! من دلم برای ایران عزیزم و برای قهرمان هایش تنگ شده. دلم برای روزهایی که همه چیز سر جای خودش بود و زندگی به روال، تنگ شده. دلم برای راستی، برای صداقت، برای پاکدستی، برای عدالت، برای حریم حرمت بزرگان، برای رحم به کوچکتران،
دلم برای ایران، وطنم، عشقم، تنگ شده. دلم می سوزد برای این بوم و بر، برای کشاورزان همیشه ور شکسته اش، برای سوختبرانش در جنوب آتشریز و کولبرانش در غرب برفگیر.
دلم برای کودکان کار ، دلم برای صاحبان چک های برگشتی و بدهکار، دلم برای زنان تا کمر فرورفته در سطل آشغال می سوزد.
دلم از تفرعن آن مرد که جلو دوربین صدا و سیما با لبخندی مغرورانه، ریش مرا هدف قرار می دهد و می گوید احراز نشد، اعتراض هم بی اعتراض!! آتش می گیرد!
غصه میخورم وقتی تنور انتخابات به اجاقی خاموش و سرد تبدیل شده است، نه خبری از “یار دبستانی” هست و نه اثری از ” یاد امام و شهدا
نشانی از ستادهای شلوغ و جوانان پر حرارت که هنگام عبور، جلو ات را می گرفتند و ماشینت را پر از لبخند و عکس کاندیدایشان می کردند نیست!
انگار زبانم لال قلب ایران عزیز از طپش افتاده، ویروسی انگار ریه های وطنمان را در گیر
کرده است.
این وسط، بی بی سی، صدای آمریکا، ایران اینترنشنال، همه و همه به آتش تفرقه ای که در داخل درست شده دامن می زنند تا فاتحه صندوق رای، نماد مردمسالاری ایران را بخوانند و ملت روز انتخابات بنشینند توی خانه و کار نیمه تمام تمامت خواهان را تمام کنند.
حالا این منم و دلی شکسته و غمگین که مانده ام انتقام تنگ نظری ها را از صندوق رای بگیرم یا به امید روزهای آفتابی، بازهم آبی آسمان را بر انگشت سبابه ام نقش بزنم.
من آبی آسمان را انتخاب میکنم. من به دستور اسلامیت نظام، نمیگذارم صندوق رای به تابوت جمهوریت آن تبدیل بشود.