✍احمد یوسفزاده
نمیدانم شده تا حالا که توی آسانسور باشید و برق برود و بمانید وسط زمین و آسمان و سینهتان سنگین بشود و نفسهایتان به شماره بیفتد؟
اولین ساعات اسارت اینطور حس دلهره آوری میپیچد توی وجودت.
شده تا حالا توی اتاق کوچکی حبس ات کنند و در را بهرویت ببندند و تو با گوشهایت صدای چفت شدن قفل آهنی را بشنوی و بعد صدای پایی که دور میشود؟
شده تا حالا روی خاک وطنت، سربازی متجاوز یک سیلی آبدار بخواباند بیخ گوشات به انضمام چند فحش ناموسی و یک شوت محکم که شخصیتت خورد بشود و بریزی پایین؟
شده آیا که تمام یک شب بلند زمستانی را در زندان انفرادی بلرزی از سرما و ضعف گرسنگی؟
شده که رفیقات، امیر شاهپسندی، بچه خیابان سرباز کرمان، را از چنگت در بیاورند و ببرند پاهایش را با اتوی داغ بسوزانند و با همان پاهای بریان شده و غرق خون او را جلو چشم تو روی ریگهای تیز و برنده اردوگاه راه ببرند و او در میانه راه، هی بیجان بشود و بیفتد و باز بلند بشود و برود به سمت انفرادی و تو همه این صحنه را ببینی و مچاله بشوی؟
ما نوجوان بودیم که همه این اتفاقات تلخ افتاد روی زندگیمان، اما به فضل خدا خم نشدیم، نشکستیم و کم نیاوردیم. یک روز…دو روز… سه روز.. صد روز….هزار روز….نه ! سه هزار روز ! ایستادیم تا سر انجام ۲۶ مرداد ۶۹ از راه رسید و ناغافل از بلندگوی اردوگاه خبری عجیب پخش شد:
ایها المستمعون الکرام، سنذیع لکم بعد قلیل، بیانا رسمیا مهما جدا ….
سراسیمه جمع شدیم زیر بلندگو که میگفت: مستمعین گرامی تا چند لحظه دیگر بیانیهای رسمی و خیلی مهم را که از سوی رییس جمهور عراق صادر شده پخش میکنیم.
همه از آسایشگاهها ریختند روی حیاط.
در آن بیانیه مهم، صدام حسین خطاب به هاشمی رفسنجانی گفت “الیوم حقق کل ما اردتموه”. امروز همه آنچه شما میخواستید محقق شده و ما از فردا نیروهایمان را از خاک شما خارج میکنیم و پس فردا تبادل اسرا را آغاز خواهیم کرد.
دفتر سه هزار صفحه ای اسارت ما وقتی خدا خواست دو روزه بسته شد.
در مرز خسروی سرنا و دهل میزدند و زنان کل میکشیدند که ما به خاک وطن رسیدیم و بر آن سجده شکر کردیم.
حالا از آن ۲۶ مرداد، ۲۹ سال گذشته. صدام حسین، طارق عزیز، طه یاسین رمضان، عزت ابراهیم، برزان تکریتی همه مردهاند و ما با مردم همسایهمان عراق دو نقطه پررنگ مشترک داریم، مشهد و کربلا.