لعنت به اين پیت حلبی، تهی از همه چیز

یادداشتی از محسن جلال‌پور.

در سرش هزار زنبور عصبانی پرواز می‌کنند.

هزار زنبور خسته که انگار در یک پیت حلبی تاریک گرفتار شده‌اند.

با هزاران زنبور آماده جنگ در سرش،از پله‌ها بالا می‌رود. می‌رود تا بالای ساختمان؛ بالاترین نقطه برج. می‌ایستد لب بام، لب هره و باد سرد می‌خورد توی صورتش.

هزاران زنبور عصبانیِ سرش، وادارش می‌کنند به پایین نگاه کند. آدم‌ها را می‌بیند که می‌آیند و می‌روند. یکی به راست،یکی به چپ،یکی حیران اما همه خسته.

به خیابان‌ها نگاه می‌کند؛خیابان‌هایی که بارها با تنهایی‌‎اش در آنها قدم زده و سیگار کشیده است. به آدم‌هایی نگاه می‌کند که بارها به چشمانش زل زده‌اند اما تنهایی‌اش را ندیده‌اند.

در این دنیا از هیچ‌کس راضی نیست جز کفش‌هایش که وزن تنهایی‌اش را تحمل کرده‌اند که رفیق خیابان‌گردی‌هایش بوده‌اند.

زنبورهای عصبانی وسوسه‌اش می‌کنند که بپرد. بپرد پایین و به آدم‌هایی بپیوندد که خسته‌اند و سرشان از هزاران زنبور عصبانی خالی شده است.

لحظه‌ای به خودش فکر می‌کند، به خانواده‌اش،به دوستانش و به جهانی که احتمالا برای او ساخته نشده.

زنبورها مدام خودشان را به دیواره‌های پیت حلبی می‎کوبند و صدای مادرش و دوستانش و خانواده‌اش میان وزوزشان گم می‌شود.

خسته است اما از هیچ‌کس گلایه ندارد و فقط می‌خواهد جایی پیدا کند و تخت بخوابد.

زنبورها تشویقش می‌کنند که بپرد و می‌پرد و خودش را به باد بی‌مقدار می‌سپارد و چند ثانیه بعد،هزاران زنبور خوشحال از سرش بیرون می‎پرند و می‌روند تا سر دیگری پیدا کنند…

چند ساعت پیش جوانی 22 ساله خودش را از «برج اول» کرمان پرت کرده پایین و خون به دل همه ما کرده است. چند دقیقه‌ای با اشک و آه در صفحه اینستاگرامش چرخیدم و عکس‌هاش را نگاه کردم و نوشته‌هایش را خواندم.

WhatsApp Image 2021 03 01 at 10.05.47 AM

نمی‌دانم کیست اما مگر تفاوتی هم می‌کند؟ او به شدت تنها بود و احتمالا کسی را نداشت که با او درباره هزاران زنبور عصبانی سرش حرف بزند.

شاید اگر در طول مسیر حتی یک نفر به او لبخند می‌زد،از پریدن منصرف می‌شد اما هیچ کس نبود.

از وقتی خبر را خوانده‌ام و در جهانش قدم زده‌ام،گریه‌ام قطع نشده و خشم امانم را بریده. خیلی وقت است که می‌نویسم و پاک می‌کنم.

چند ساعت است که هزاران زنبور عصبانی در سرم دارم مجبورم می‌کنند به همه چیز بپرم. به اقتصاد،به سیاست،به جامعه و به زمانه‌ای که مثل یک پیت حلبی،تهی از همه چیز است. کاش می‌شد این پیت حلبی بی‌مقدار را با لگد پرت کرد.

لینک کوتاه مطلب : https://kermaneno.ir/?p=65769
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.