ماجرای خواندنی کسب‌وکار یک فالگیر

خوشبختانه ما بیرون کوچه پارک کرده بودیم و پیاده و از لابه‌لای ماشین‌ها به ترفندهای مختلف خودمان را به سرمنزل مقصود رساندیم و دری فلزی و رنگ و رو رفته، که جایی از در بی‌نوا از حمله‌ی زنگ‌آهن مصون نمانده بود در مقابل‌مان بود و بوی عجیبی هم به مشام مي‌رسید.

(در پرانتز بگویم که برای آمدن به این خانه‌ی جالب نیاز به پارتی بازی‌های خاصی داشتیم و دست به دامن یکی از خاله‌ها شدیم که دورادور دستی بر این آتش دارد و هر از چندی از مشاوره‌ها و راهنمایی‌های ایشان استفاده‌هایی می‌کند که خودش معتقد است بسیار تاثیرگذار و راهگشا هم هستند)

زنگی که کنار در بود کار نمی‌کرد و در نتیجه خواستم در بزنم که خاله‌ی محترم گفت: «در بزن مگه گربه نازمی‌کنی؟» و دستش را از زیر چادر بیرون آورد و مچ را تکانی داد تا النگو‌ها اندکی عقب بروند و سپس چند بار با مشت گره کرده به در کوبید و با شنیدن صدای دمپایی که لخ‌لخ کنان به سمت در می‌آمد لبخند پیروزمندانه‌ای تحویل من داد.
در با صدای نخراشیده‌ و غژ و غوژ وحشتناکی باز شد و مردی تقریبا ۵۰ ساله اما به قول خودمان به شدت شکسته شده بود و می‌شد از صورتش فهمید که روزگار با او چنان کرده که چنگیزخان با اهل نیشابور نکرد.

خاله سلامی کرد و گفت آمده‌ایم پروانه خانم را ببینیم. پیرمرد سبیل چربش را که به لطف دود زرد شده بود و از مهر روزگار هم سفید و رنگ‌بندی جالبی داشت تکانی داد و کلماتی جویده‌ و نامفهوم از زیر سبیل و بین دندانهای زرد و سیاهش بیرون آمدند و دستگیرم شد که: خانم مشتری مرد قبول نمی‌کنند.

خاله در آمد که: هماهنگ کردیم و این خواهر زاده‌ام سن و سالی نداره و سبیل پیرش کرده هرچه که مي‌گوییم بتراش این سبیل یکی بود یکی نبود را گوش نمی‌دهد.

دوباره با دندان‌های رنگارنگ و سبیل فتوژنیک مواجه شدیم که جوری تکان خوردند یعنی که اگر هماهنگ کرده‌اید مشکلی ندارد و قدمی به عقب گذاشت و با یک دست در را بیشتر باز کرد و با دست دیگرش پتویی را که پشت در آویزان کرده بودند و نقش پرده‌ را بازی مي‌کرد، کنار زد و از این باله‌ی آرام فهمیدیم که یعنی بفرمایید.

وارد راهرویی تاریک و دراز شدیم و پیرمردهم که به شدت هرچه تمام‌تر مرا به یاد پیرمرد خنزر پنزری «صادق هدایت» می‌انداخت آرام و همانطور با دمپایی‌هایش لخ‌ولخ کنان دنبال می‌آمد و وقتی که به حیاط رسیدیم و به سمتی از حیاط اشاره کرد و گفت آنجا بشینید تا خانم بیایند.

میز و صندلی‌ پلاستیکی (از همان‌ها که در ساندویچی‌های پائین شهر فراوان دیده‌اید) که آفتاب تمام انرژی‌اش را روی اینها تخلیه کرده بود در گوشه‌ای از حیاط زیر یک هشتی منتظر ما بودند و حوض وسط خانه‌ هم خالی بود و اگر اینقدر جو مرموزی به خانه نداده بودند و اندکی گل و گلدان در حیاط گذاشته بودند واقعا از آن خانه‌های قدیمی و زیبا بود که دلت می‌خواهد عصر ها حیاط را آب بپاشی و توی هشتی بنشینی و با مادربزرگ و پدربزرگ گپی بزنی و احساس کنی در زمان سفر کرده‌ای.

اما آنچنان همه چیز کثیف و کهنه و خاک گرفته بود و باغچه هم معلوم بود که از زمین کربلا خشک‌تر است و فقط دو تا تکه چوب به شکل عمودی در خاک باغچه فروکرده بودند گویی می‌خواستند بگویند پتانسیل رشد گیاهان هست ولی خیلی از بالقوه تبدیل به بالفعل نمی‌شود و این انرژی صرفا ذخیره شده برای روز مبادا.

ناگهان دری رو به میز و صندلی ما باز شد و بانویی فربه که بی شباهت به زنان ناصرالدین‌شاه نبود بسیار جدی و با اخم به سمت ما به راه افتاد و هر قدمی که برمی‌داشت یک‌بار خودش را به چپ و یا راست تاب می‌داد و از تمام حربه‌های فیزیک و جابجایی جامدات استفاده مي‌کرد تا خودش را به صندلی رساند و بی توجه به ما که تمام قد ایستاده بودیم تا سلامی خدمت پروانه‌خانم (که هیچ ربطی به هیچ حشره‌ای نداشت) عرض کنیم، خودش را روی صندلی انداخت و در حالی که سعی مي‌کرد نشان ندهد به هن و هن افتاده دوباره‌ اخم‌هایش را توی هم کشید و گفت خواهر زاده‌تون همینه؟

خاله لبخندی زد و گفت: در خدمت‌شماست.

زن نگاهی خریدارانه به سر تا پای من انداخت و از زیر میز کاسه‌ای را بالا آورد و اندکی مایه‌ای غلیظ شبیه به قهوه‌ی سرد و پررنگی را کف کاسه ریخت و به دست من داد و از آنجایی که فکر می‌کردم فال قهوه یعنی باید قهوه را بخورم و آنچه که در استکان نقش می‌بندد را فالگیر  تعبیر و تفسیر کند و بشود فال آرام و با صدایی پر از ترس و لرز گفتم باید این‌را بخورم؟

پروانه‌خانم تمام صورتش به لبخندی باز شد و ابروهای کلفت‌ و پر پشتش از هم جدا شدند و رو به خاله گفت: نه واقعا سن و سالی نداره سبیلش غلط اندازه!(بعد رو کرد و به من و ادامه داد) نه باید قهوه‌ را توی کاسه بچرخانی و بعد کاسه را که گذاشتی روی میز نیّت کنی‌ و با دست چپ انگشتت را بزنی توی کاسه و فرقی هم نمی‌کند که انگشت را بکشی توی کاسه و یا اینکه فقط اثر انگشتت را توی کاسه بگذاری هر جور که دلت می‌خواهد انگشت بزن.

اطاعت امر کردم و وقتی که پروسه‌ی انگشت‌گذاری تمام شد پروانه‌ خانم با حرص و ولع کاسه را برداشت و پس از چند ثانیه‌ای انگار مشغول خواندن نامه‌ی اعمال من باشد هر از چندی سرش را بالا می‌آورد و با شک و تردید سوالاتی می‌کرد مثلا اسمت چند حرفیه؟ زن یا نامزد داری؟ راست دستی؟اسم پدرت چیه؟

و پس از چند دقیقه‌ای تحقیق و تفحص در آن جام جم(کاسه‌ی قهوه‌ای) مشاهداتش را اینگونه با ما در میان گذاشت: ـ دور و برت پر از دختره ولی معلوم نیست مال گذشته‌ است یا آینده (رویایی‌ترین چیزی که می‌شود به پسر مجردی گفت) اما من دارم می‌بینمشون و خیلی هم هستند اما توی همه‌ی اینها یک نفر هست که خیلی دلت پیشش گیر می‌کنه هم پول‌داره و هم خانواده‌دار ولی مشکلی داره آره اینجا رو می‌بینی ( و کاسه را به طرفم گرفت و من طبیعتا قهوه‌ی ماسیده بر بدنه‌ی ظرف را می‌دیدم) این فاصله‌ است.
یه مرز بین شماست نمی‌دونم تو می‌ری خارج یا اون می‌آد، ایران اما یکی‌تون از مرز رد می‌شه و با هم زندگی می‌کنین این خاله‌ات هم همه‌جای فال‌تو هست تا زنده‌ای مثل مادرت هواتو داره ولی یکی از فامیل‌های خیلی نزدیک‌تون بدخواه شماست. دختر دم بخت داره و بخت تو رو بسته توی خونه‌تون هم پر از دعا و طلسم شده، همون انداخته توی خونه‌تون،‌مگر توی خانواده‌تون دعوا نمی‌شه؟ همه‌ی این جنگ و جدال‌ها بخاطر همین دعا و طلسم‌هاست  اگر راهشون رو نبندید زندگی‌تون از هم می‌پاشه خدا تا همین الآن هم بهتون رحم کرده معلوم نیست به کدوم بنده‌ی صالحی یه لیوان آب خنک دادین که تا حالا بلایی سرتون نیومده فعلا برین پیش حاج‌آقا براتون زاغی بسوزنه ببینیم دشمن کیه تا من یه فکری به حالش بکنم….

با دستش به آن سمت حیاط اشاره کرد که پیرمرد پشت منقلی نشسته بود و آرام آرام چیزهایی به دو خانم میانسال می‌گفت آنها هم سر تکان می‌دادند و یکی‌شان می‌گفت: نگفتم؟ من از اولش هم مي‌دونستم همه چی زیر سر این دختره‌ی مارمولکه کاش اینقدر خودش رو به موش مردگی نمی‌زد.

و زن دیگر جواب داد: ها خواهر می‌گن از آن نترس که های و هو دارد از او بترس که …

من و خاله مثل مسخ‌شده‌ها(به قول امروزی‌ها مثل زامبی‌ها) آرام رفتیم و پشت سر آن دو بانو توی نوبت ایستادیم تا نوبت‌مان بشود و زاغ بسوزانند و مجرم را برای‌مان پیدا کنند که به قول خاله، جلوی ضرر را از هرکجا که بگیرند منفعت است.

لینک کوتاه مطلب : https://kermaneno.ir/?p=1121
1 نظر
  1. مرضیه پاپی می گوید

    بسیار زیبا…ما ن فهمیدیم واقعی بود یا خیال…یعنی چنین کسانی هنوز هم وجود خارجی دارند؟باور نکن برادرم اینها همه زاییده ی خیال است……

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.