روز و روزگارمان خوب نیست، حال و احوالمان خیلی بد است. غم روی غمهایمان آمده و حالا پشت دیواری از غصه و سوگواری محبوس شدهایم.
خدا میداند درگذشت آن تعداد انسان در سوگواری شهید شهرمان چقدر ناراحتمان کرد اما از دیروز صبح غمی سنگین روی سرمان هوار شد.
حالا همه تراژدیهای عالم را در ذهن مرور میکنم و از خود میپرسم غم میتواند از این هم سنگینتر باشد؟
داستان پدرها و مادرهایی را مرور میکنم که پسران یا دختران جوانشان را با دستان خود به خاک سپردهاند. اما شاید فقدان هیچ کدام به اندازه مرگ مسافران پرواز کی یف جانکاه نباشد.
در میان مسافران این پرواز، ما هم امیری داشتیم،عزیزی داشتیم. امیر پسر محمد-برادر خانم من- بود. من و محمد، پنجاه سال است که دوستیم و خدا میداند امیر را مثل پسران خودم دوست داشتم.
ما خانواده بزرگی نیستیم اما سخت همدیگر را دوست داریم و امیر پاره تن همه ما بود که پیکرش صد پاره شد و جگرمان را کباب کرد.
در زندگی کم غم ندیدهام اما نمیدانم غم امیر چرا اینقدر جانکاه است.
پدرش بیوقفه اشک میریزد و مادرش بیوقفه مویه میکند و ما در سکوت گریه میکنیم.
امیر دلبند ما بود اما میدانم صدها خانواده دیگر هم عزادار عزیزانشان هستند.
دیدن پیکر صدپاره امیرمان و همه امیرهای آن پرواز لعنتی، اگر بدترین تراژدی تاریخ نیست، پس چیست؟
بی تو بودن را تمام شهر با من گریه کرد
دوست با من هم صدا نالید،دشمن گریه کرد
محسن جلال پور