قاضی ناظر است                                                                

یاداشتی از محمدعلی ملازاده                                                  

درست سال‌های آغازین دههٔ شصت؛ سال­های دود و درد و آتش، سال­هایی که جنگ و فقر، چادرهایشان را بر سر خانه‌ها و خانواده‌های بخشِ وسیعی از جامعهٔ ایرانی پهن کرده بودند؛ کودکی­ام در کرمان و در خیابانِ «مادر» گذشت. آنجا که همان روزگار، نامش به «شهید محمود اخلاقی» تغییر کرد. روزگاری که علی‌رغم نیازِ خودمان، مادرم گونیِ خرمای «شمسایی» که از روستا برایمان آورده بودند را می‌داد ببرند جبهه. قرص و کپسول‌های مُسَکن و آنتی‌بیوتیک را برمی‌داشت. با قیچی، جای خالی مصرف­شده­ها را جدا می­کرد و دور می­انداخت. مابقی را که مصرف نکرده بودیم را توی پلاستیک می‌ریخت و به همراه گونیِ خرما و با کمکِ پدرم می‌برد «مسجدِ جامع» و تحویل چادرهای پشتیبانیِ جنگ می‌داد.

 روزهایی که من و خواهرهایم، مانند بسیاری از کودکانِ آن دوران، سکه­هایی که باقی‌ماندهٔ خریدِ میوه و سبزی، یا پاداشِ ایستادنِ در صفِ انتظارِ نانوایی بود را می­ریختیم توی قلک­هایی به شکلِ تانک و نارنجک، و تحویل می‌دادیم به دفترِ مدرسه، تا کمکی باشد به جبهه‌ها.

 اما آن سال­ها، علی­رغم وجودِ فقر و جنگ، زیستن برای ما بچه­های خیابانِ مادر، لذت داشت. زندگی، فارغ از همهٔ هیاهوهای اطراف، زمینِ بازی و شادیِ ما بود. درست همان روزها و در نزدیکیِ خانه­مان، سر ِچند کوچه بالاتر، تابلوی سبزرنگی بود که با رنگِ سیاه و خطی خوش، رویش نوشته شده بود: «دوزندگیِ پیمان». من که تازه خواندن و نوشتن آموخته بودم به‌اشتباه گمان می­کردم شخصی به نام پیمان، دو زن دارد و دو زندگی.

سال­ها بعد، خیلی پس از آنکه دانستم او، پیشه­اش خیاطی است و مغازه­اش انتهای همان کوچه، پی بردم زندگی، برخلاف کودکی ما، دو چهره دارد: یک چهرهٔ شاد و یک چهرهٔ غمگین که گاه‌وبی‌گاه و به‌تناوب، یکی از این دو را نمایان می‌کند. هر کدام از آن‌ها می­آیند و برای مدتی می‌مانند و سپس به دیگری بدل می­شوند؛ انگار که هرگز نبوده‌اند. ماندن و رفتن هر کدام، گاهی به درازا می‌کشد و گاه، در آنی اتفاق می‌افتد. طولی نکشید که با رگ و پوستم فهمیدم، این دگرگونی مدام، و این بالا و پایین شدن اوضاع، پیمانِ اصلی و بی­پایانِ زندگی است.

 تئاترِ «کلاهِ شما قاضی»، به نویسندگی و کارگردانیِ «محسن میرزایی» که هم اکنون در «کرمان» و در پلاتوی «یادگارانِ صنعتی» در حال اجرا است، با بازسازیِ فضایِ زندان و بازگوییِ داستانِ زندگیِ شخصیت‌ها، و با ترکیبِ موفقِ موقعیت­های کمیک و تراژیک، سعی در بازنمایی این دو چهرهٔ زندگی دارد. متن به ما یادآور می‌شود که چگونه این چرخهٔ دو سویهٔ تبدیلِ غم و شادی، تا مرگ ادامه دارد. به تعبیر ِ«شوپنهاور» از نداشتنِ چیزها رنج می­بریم، برای به دست آوردنشان به‌زحمت می­افتیم و پس از دستیابیِ به آن‌ها، ملول می­شویم.

 تئاترِ کلاهِ شما قاضی، همان‌طور که از نامش مشخص است، ما را به داوری و قضاوت فرامی‌خواند؛ اما به این اکتفا نمی­کند. میرزایی با فضایی که طراحی کرده، و با مرزبندیِ خفیفِ صحنه و تماشاگران، داستان را به درونِ مخاطب می­کشاند. تعدادی از زندانیان برای نجات یکی از دوستانشان به نامِ «فرامرز» از حکمِ اعدام، سعی دارند با اجرای تعزیه جلوی «قاضیِ ناظر» که مسئولِ نظارت بر سلامت و رفتار زندانی­ها در زندان است، از خانوادهٔ مقتول رضایت بگیرند.

فرامرز، کشاورزی است که هنگامِ دفاع در مقابلِ دزدِ محصولاتش، ناخواسته مرتکبِ قتل شده است. او همچون مقتول، قربانیِ شرایطِ اقتصادی و اجتماعیِ جامعه است. قاضیِ ناظر، نه ناظر است و نه حاضر؛ آنکه باید قضاوت کند خودِ ماییم؛ وجدانِ حاضر مخاطب است، نه چشمانِ غایبِ قانون. آنکه هم هر آن، احتمال دارد در جایگاهِ زندانی یا مقتول باشد نیز خودِ ماییم. همان گونه که محصول چندماههٔ باغِ فرامرز، قتل است. میوه‌ای که در حادثه‌ای و چشم برهم‌زدنی روییده و به ثمر نشسته است.

 «آلن دو باتن» در کتابِ «اضطرابِ منزلت» اعتقاد دارد در ادبیات و هنر، ما با هم‌ذات‌پنداری با شخصیت­هایی که فاقدِ منزلت اجتماعی هستند، با همدردی با طبقهٔ رنج­کشیده و شخصیت­های مطرود و منزوی، جایگاهِ اجتماعی آن‌ها را باژگونه می­کنیم. ادبیات و هنر به آدم‌هایی که در طبقاتِ فرودستِ جامعه زیست می‌کنند، شأن می‌بخشد. به دلایل و شرایطِ رخدادها موجودیت می­دهد و انسان را، معلولِ آن‌ها می‌داند. جایی که معمولاً چشمانِ قانون و ناظرانِ آن بسته است.

 انسان در کلاهِ شما قاضی، موجودی است که در رنج زیست می­کند. خودِ تنهایی است؛ زخم و ملالت است. هر کسی در بندی و سلولی اسیر است. شخصیت‌های تئاترِ میرزایی، همچون هر انسانی، در لحظاتِ به‌ظاهر خوشِ زندگی، دردهایشان پایان نمی­گیرند؛ بلکه فقط کم‌رنگ می‌شوند و در لحظاتِ بد، بر عمقشان افزوده می‌شود. موفقیت‌های موقتی­شان، دهلیزهایی برای ورود به تاریکیِ مدام هستند. او با تلفیقِ داستانِ تراژیکِ شخصیت‌ها و تمرینِ تعزیه، نشان می­دهد چهرهٔ غمگین زندگی، عمق و توانش بیش از چهرهٔ شادش است.

 «نعمت» یکی دیگر از شخصیت‌های نمایش، چوپانِ ساده‌دلی است که جابه‌جایی حضورش در زندان و نابهنگامی کلامش در ادبیاتِ رایجِ بینِ زندانیان، موقعیت‌های طنزی را در کلِ اثر به وجود آورده که به‌جا و به هنگام، موجبِ خندهٔ مخاطب می­شود؛ اما سرنوشتِ محتومِ او هم غم است. مخاطبِ تئاترِ کلاهِ شما قاضی، هنگامِ دیدنِ این نمایش، همچون بسیاری از موقعیت‌های زندگی می­خندد؛ ولی احساسِ شادی نمی‌کند. او نیز همچون فرامرز، امید و خوش‌بینی‌اش تحلیل می­رود و سنگینیِ طناب را دورِ گردنِ خود حس می‌کند. چنین جهانی و این‌گونه زیستنی، از معنا و لذت تهی است.

 «ارسطو» در «اخلاقِ نیکوماخوس» می­گوید: «هدفِ خردمند لذت‌جویی نیست، بلکه فراغت از رنج است.» هر کسی این فراغت را در چیزی و به شکلی می­جوید. شوپنهاور این سخن را این‌گونه تعبیر کرده است که «ارسطو به ما می‌آموزد هدفِ خویش را لذت‌ها و راحتی‌های زندگی قرار ندهیم، بلکه تا آنجا که ممکن است از مصیبت‌های زندگی بگریزیم.» با این تعبیر و تعریف، گریختن از دردها و زخم­ها، پیروزی است. خودِ فضیلت است. تنها روزنهٔ امیدِ زندانیان برای فرار از مصیبتِ اسارت، و در نهایت پیروزی، درک‌شدن و دیده‌شدنشان است.

 میرزایی با «نور افکندن»، به هر کدام از زندانیان امکان می‌دهد که داستانِ زندگیِ خود و نحوهٔ دستگیرشدنشان را، به‌ظاهر برای قاضیِ ناظر و در واقع برای ما، بیان کنند. این مرکز یک‌بخشی، در تعارض با خود، مدام از فردی به فردِ دیگر تغییر می­کند و دست‌به‌دست می‌شود. این جابه‌جایی‌ها به ما یادآوری می‌کند آدمی معمولاً خود را مرکزِ جهان و در نهایت مستحقِ توجه می‌داند. درد و زخم­های خود را بیش و بزرگ‌تر از زخم­های دیگران می‌پندارد. رنجِ آن­ها را تقلیل می­دهد و گاه حتی مسخره می‌کند؛ اما برای دردِ خود، هیچ تسکین و تسلایی نمی‌یابد و چون از سمتِ دیگران فهم نمی­شود، دوباره به لاکِ تاریکی و تنهایی­اش می­خزد.

جهانِ تئاترِ میرزایی، نه‌تنها جهانِ فرامرز و دوستانش، بلکه جهانِ همهٔ ما است. کودکی، به همراهِ بازی‌ها و بازیگوشی­هایش گریزِ ما بود از زخم­های ملتهب و دردهای مزمنِ جامعهٔ جنگ‌زدهٔ دههٔ شصت. فوتبال با پاهای برهنه و کفش­های وصله شده، هفت­سنگ، وسطی، تیله­بازی، قایم­باشک، لِی‌لِی و هشت‌خانه و… پل‌هایی بودند که ما را می­بردند به جهانی دور از خبرهای خون و خاکستر.

 بزرگ که شدیم، هر یک با سوغاتِ آن سال­ها، پرت شدیم به کاری و گوشه‌ای؛ به سلولی و بندی. حتماً هر کدام داستان­های خودمان را در زندگی داریم و همین‌طور نسخه‌هایی برای گریختن از ملالتِ زیستن؛ اما ما با تمامِ آسیب‌هایی که پسِ ذهنِ ما لانه کرده‌اند؛ باروح و روانی آبستن از درد و رنج و زخم که هر روز نوزادهای نارَس می­زاید، به این روزها آمده‌ایم. آری بلوغ، سرزمینِ آدم­های رنجور است. زندانِ آدم‌های به­ظاهر زنده است. زندگی‌مان، مدام در معرضِ قضاوت است، قضاوتِ مردم و عرف و قانون؛ اما همان گونه که «پل ریکور» می‌گوید تنها ادبیات و هنر، حقیقت را می‌گویند و بس. کلاهِ خودتان قاضی!

لینک کوتاه مطلب : https://kermaneno.ir/?p=109511
1 نظر
  1. گلشیفته جواهری می گوید

    با سطر به سطر این مقاله احساس کردم میخواید بگید این تاتر باید دیده بشه. اگه اینطور که گفتید، باشه، خیلی وقته منتظر چنین نمایشی در کرمان هستم. حتما به دیدنش میرم

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.