یادداشتی از محسن جلال‌پور


قصه‌گوی کویر

اکبر رشیدی‌مقدم هم رفت. رفت و به‌اندازه کویر لوت از خود جای خالی به جا گذاشت. رفت و جاده‌ها و کلوت‌ها و نخل‌ها را تنها گذاشت. کویر لوت دیگر قصه‌گویی ندارد و کسی نیست قصه نخل‌های تنها را برایمان روایت کند.

در عصر پیچیدگی‌ها و در هم تنیدگی‌ها، اکبر رشیدی‌مقدم ساده‌ترین مخلوق خداوند بود. در چشمانش جز صلح و برق زندگی چیزی نبود و در کلامش جز رفاقت و صداقت چیزی شنیده نمی‌شد.

با اکبر آقا بارهاوبارها به کویر رفتم و هر بار دریچه‌ای جدید به رویم گشوده شد. تنهایی و بیابان، تخصصش بود و طوری کویر را تشریح می‌کرد که آدم‌ها درباره عشق اولشان سخن می‌گویند.

کتاب‌فروش شهرمان بود و برای بچه‌ها دفترودستک می‌ساخت.

عاشق شهرمان بود و تاریخ کوچه‌ها و پس‌کوچه‌ها و جاده‌ها و سنگ‌فرش‌ها را خوب می‌دانست.

بسیار سختی‌کشیده بود و گذشته مرارت‌باری داشت. پدرش در اوج جوانی برای نجات جان دو کودک به چاهی عمیق فرورفت؛ اما آسیب جدی دید و تا آخر عمر خانه‌نشین شد. به‌این‌ترتیب همه اعضای خانواده باید سختی می‌کشیدند تا زندگی کنند.

مادرش تصمیم گرفت تا فرزندانش وضعیتی بهتر از پدرشان داشته باشند. درس‌خواندن را در اولویت زندگی آنها قرار داد. شب و روز زحمت کشید تا بچه‌هایش به درس‌خواندن ادامه دهند. زمستان‌ها درس می‌خواندند و تابستان‌ها کار می‌کردند. شش‌ساله بود که در دکان کفاشی احمد توانا در قدمگاه شاگرد شد. روزی یک ریال مزد می‌گرفت. اولین مزدی را که گرفت، به مغازه سقط فروشی رفت و یک نخ سیگار و یک قوطی‌کبریت خرید. به خانه که برگشت آن نخ سیگار و آن قوطی‌کبریت را به پدرش هدیه داد. اکبر آقا قطره اشک شادی و قدرشناسانه پدرش را هیچ‌وقت فراموش نکرد. هم خودش مرد بزرگی و هم پدر بزرگواری داشت.

در عجبم که مرگ چگونه رویش شد زمان رفتن را به این مرد اعلام کند. وقت رفتنش نبود و تازه داشتیم به وسعت او پی می‌بردیم.

لینک کوتاه مطلب : https://kermaneno.ir/?p=115450
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.